
قصههای قدیمی
حکایت اول: گربه و موش
روزی روزگاری، گربهای در خانهای زندگی میکرد که هیچ موشی در آن نبود. گربه خیلی خسته و بیحوصله بود.
یک روز، موشی کوچک وارد خانه شد. گربه با دیدن موش، خوشحال شد و گفت:
“بالاخره! من فکر میکردم هیچوقت کسی برای بازی پیدا نمیکنم.”
حکایت دوم: درخت سیب
در باغی زیبا، درخت سیبی وجود داشت که هر سال میوههای شیرین میداد. باغبان پیر همیشه میگفت:
“این درخت مثل فرزند من است. باید از آن مراقبت کنم.”
اصطلاحات آموخته شده
در این داستانها، این اصطلاحات را یاد میگیرید:
- “بالاخره” - finally
- “هیچوقت” - never
- “مثل فرزند” - like a child
- “مراقبت کردن” - to take care
ضربالمثل
“هر که بامش بیش، برفش بیشتر”
این ضربالمثل یعنی: هر کس مسئولیت بیشتری دارد، مشکلاتش هم بیشتر است.
ادامه داستانها در قسمت بعدی…